این که سریلانکا گفته به جای نفتی که ازمون گرفته چای داده باعث شد به این فکر کنم که چرا واقعا چرا چای رو کنار نگذارم یا نهایتا چای ایرانی مصرف کنم. یادم میاد یه سال عید من چای رو کنار گذاشته بودم خانواده عمه بلایی به سرم آوردن که هر روز بیست بار باید توضیح میدادم چرا چای نمیخوام…متاسفانه تو دوران دستیاری توی پاویون در برابر خستگی و خوابآلودگی تنها ابزارم چای بود.
سالها پیش دوست خیلی باسوادی داشتم که در دبیرستان یک دفعه همه چیز رو رها کرد و رفت دنبال هنر. یادمه من که عین ضبط صوت بزرگترها بودم بهش گفتم که حیف توئه ولی اون مصرانه گفت که من خیلی خوب نیستم و میرم هنر و بعد هم توی دانشگاه همون رشته رو ادامه داد. الان یکی از بهترین استادان رشته تخصصی خودشونه و اگر به نصیحت من گوش میداد نهایتا یک متخصص سرخورده میشد که آرزوی هنر رو به فراموشی سپرده.
پ.ن.۱. دلم برای بچههای اون ور آبم تنگ شده. زندگی خیلی تلخه...
پ.ن.۲:تازه دارم میفهمم که برای زندگی زیادی تره خرد کردم.
یک نکته خیلی زیبا در روان انسان وجود داره که افراد کنترلگر نه تنها سعی میکنند زندگی اطرافیانشون رو برنامهریزی کنند که در دور انداختن اشیا، احساسات ، عقاید و خاطرات هم مشکل دارند. حتی اگر فرد کنترلگر انسان اخلاقگرایی باشه از اطرافیانش هم انتظار داره که معیارهای اون رو رعایت کنند و وقتی نمیکنند برآشفته میشه.
پ.ن.۱:فداکاری یک فضیلت اخلاقی است که ممکنه که همه ما مایل به داشتنش نباشیم و این ایراد اخلاقی ما نیست.
پ.ن.۲: پیش فرضهای ذهنی ما ضرورتا درست نیستند
دوستای قشنگ و مهربونم براتون بگم که تعطیل کردم و دارم رفت و روب میکنم؛ صد البته که هزار جور غر میزنم ولی امشب که به اتاقها نگاه کردم دیدم که طفلکیها خیلی قشنگ شدن و این مدت که ابدا نمیرسیدم تمیز کنم به چه روزی افتاده بودن. پتوها رو دادم خشک شویی پردهها روهم باید هم بشورم و تعمیر کنم . برای مطب هم باید یکی رو بیاریم تو کارا کمک کنه. سرویس فرنگیش خراب شده .هر چند نمیدونم با این وضع اقتصادی چه قدر دووم بیارم ولی نباید روحیهام رو ببازم. قسمت من هم این بود دیگه.
نمیدونم فردا و پس فردا هم اون درمونگاه باید برم یا نه و حوصله هم ندارم بهشون زنگ بزنم و احتمالا خودم میرم فردا حضوری میپرسم. ویتامین برای گربه هم میخوام و قصد دارم کل مسواکهامون رو بریزم دور و برای همه نو بذارم. ته دلم دلشوره وغم دارم و احساس شکستخوردگی مزمن ( به قول امروزیها لوزر بودن) ولی هیچ راهی برای از بین بردن این حس نمیشناسم ؛ بنابراین قضیه رو مسکوت گذاشتم. جاعودی قشنگ سرامیکم که اونقدر ظریف و قشنگ بود گم وگور شده و فعلا نمیخوام بخرم. تشک یوگا هم میخوام بلکه امسال یه ذره حواسم به سلامتم جمع بشه.نمیدونم. حس میکنم تو این وبلاگ دیگه حرف جدیدی برای گفتن ندارم. انگار زندگیم یه حالت تکراری و تناوبی پیدا کرده. کاش حال هممون سال بعدی بهتر باشه. من که خیلی امسال غصه خوردم…
پ.ن. شما با زبالههای دیجیتالتون چی کار میکنید؟
باید بگم که واقعا از دیدن سریال شوگان لذت بردم. اولش حس خوبی نداشتم ولی از قسمت دوم متوجه روایت داستان و ساختار سریال شدم و به نظرم واقعا خوب از آب در اومده…