گاهی وقتها هم دلم میخواد بر این بیهودگی زندگیم زار بزنم ولی نمیشه چون احساس مسئولیت میکنم در برابر اونهایی که بهشون گفتم توی زندگیشون دوام بیارن تا این روزای سخت بگذره و باز رنگ شادی رو ببینیم. گاهی به خودم میگم که زندگیم دیگه مال خودم نیست مال همه اوناییه که وقتی باهام حرف زدن حالشون بهتر شده. اگه واقعا برای بهتر نشدن خودم تلاش نکنم مثل اینه که به اونها خیانت کرده باشم. نه که آدم خوبی باشم یا حتی قصدش رو داشته باشم فقط دلم میخواد بد نباشم و ناامیدی گناه بزرگیه از این نظر که باعث ناامید شدن خیلیهاست.
پ.ن:
این زندگی با من خشن برخورد کرد ولی ممکنه واسه شما که جوان و زیبا و باسواد و آماده مبارزهاید جور دیگه باشه
یعنی چی روز شیراز باشه من شیراز باشم و هیچ جا نتونم برم در حالی که از فردا برای یک قران وده شاهی باید یک ساعت ماجراهای ناخوشایند بشنوم و آخرش هم هیچی؟ پارسال باز یه دو دست لباس خونه خریدم. امسال همونم نمیشه واقعا.
پ.ن:
تو فکرم که آیفونم رو بفروشم حقوق منشی در بیاد :)))) برای دو ماه باز هم دووم بیارم.
یه حسی به من میگه که این همه مورد انتقاد بودن از سوی دیگران نمیتونه طبیعی باشه. من در نوع خودم دارم نهایت تلاشم رو میکنم. بیش از این کاری از من ساخته نیست.
تو عمق این شب تاریک که سقف آسمون سوراخ شده و بارون بهاری شرشر میریزه ؛ روی کاناپه نشستم و به تکرارنشدنی بودن این بهار فکر میکنم. به این که یک سال حوالی این روزها بود که رفتیم گلابگیری و اونجا هم ته دلم این حس تنهایی عمیق در جمعی که از جنسشون نیستم رو داشتم. انگار من تو یه حباب شیشهای معلق بودم که امکان تجربه کردن هر چیزی رو ازم میگرفت. من در اون فیلم ۴ ساله خیلی خوب نقش بازی کردم و اوج بازیم تو اون روزها بود.چه ایمپاستر سندرم باشه چه بقیه ماجراها یه حقیقت رواصلا نمیشه انکار کرد و اون اینه که من تنهام و بر خلاف چیزی که قبلا فکر میکردم علت این تنهایی خود منم. منی که از مجاورت انسانها خسته میشه.
فاصله زمانی و مکانی فقط فاصلهای تخیلی نیست. دور بودن از آدمهای دیگر چه از بعد زمانی چه مکانی غربت و سردی میاره. الان به حالی رسیدهام که برای پاره تن خودم هم فقط نگران میشم ولی دلم نمیتپه. من عوض شدهام. هیچ کس و هیچ چیزی رو مثل قبل نمیتوانم دوست داشته باشم و این برام دیگه مهم نیست.