نمیدونم فقط منم یا همه اینجوری هستن که وقتی ازشون تعریف میکنن دچار اضطراب بشن که نکنه بعدها نتونن اونقدر خوب باشن. قاعدتا بایستی این چیزها رو تو اون سالی که رواندرمانی قرار بود یادمون بدن یاد میگرفتیم ولی اون کلاسها به همه چیز شبیه بود جز کلاس درس. رسما میدان نبرد خودشیفتهها بود. هر وقت یه بیمار یا یه دوست یا… به من وابسته میشه یا از من تعریف میکنه ناخودآگاه دلم میخواد بفرستمش بره تا این که پیش نیاد که اون من رو طرد کنه. حالا اهل بخیه که بخونن یاد هزارجور تشخیص روانپزشکی میفتن. راستش هیچ مهم نیست.این قدری که من خودم رو تخریب کردم انتظار همه چیز رو دارم. به قول فیلمها دکتر راستش رو به من بگو طاقتش رو دارم…
پ.ن:
اگه این راه من نیست پس راه من کدومه؟
سلام
مثل اون روزهایی که فکر میکردم یک دنیا برای کشف کردن دارم براتون مینویسم. راستش این مدت واقعا تکیدهام؛ خسته شدهام.آدم واقعا برای ادامه راه نیاز به دلگرمی داره. یک چیزی که بهت بگه کارت موثر و مفید بوده. از مورد قضاوت قرار گرفتن واقعا میترسم. این روزها با جنگ و گرانی و خبرهای وحشتناکی که میشنوم نای فکر کردن به هیچ چیزی را ندارم.ما مردمان قشنگی بودیم. این جوری که امروز وسط اون باران موسمی عجیبی که یهو گرفت یک نفر که از کوچه آب گرفتهای که از آن میگذشتم با اتوموبیلش رد شد و گفت من تا فلان جا میرم سوار میشید؟ و من واقعا با ایمانی که هیچ وقت نداشتم سوار شدم و گذاشتم تا یکی از این مردم بینظیر من را برساند تا خانه. ما مردم بدی نیستیم و سزاواره که زندگی قشنگتری داشته باشیم. دلم میخواد امید داشته باشم ولی ندارم. توی این سالها از برخوردی که با قشر پزشک شده خیلی دلگیر شدم. خیلی غصه خوردم.سعی کردم بیتفاوت باشم و برام مهم نباشه ولی بود. از قضاوت مردم میترسم. بیهوده تلاش میکردم چیزهایی رو تغییر بدم که نمیشد….