میدونین شش هفت سال پیش در یه تصمیم کاملا احساسی تصمیم گرفتم تخصص بخونم ولی الان سه ساله هر لحظه میگم ای کاش این همه سختی به خودم نمیدادم. تو رو خدا نگید اولشه و اینا. من عاشق شعر و هنر بودم و با اشتیاق زیادی میخواستم زبونهای مردم جهان رو یاد بگیرم ، سینما وموسیقی و فرهنگ ملل رو بشناسم ولی حالا حتی دو صفحه کتاب هم نمیتونم بدون حواس پرتی بخونم. دیگه موسیقی گوش نمیدم شعر نمیگم وهیچ امیدی برام نمونده. رشتمون بهم حس ناکافی بودن میده و باعث میشه حتی یک صفحه نتونم کتاب بخونم و یاد یه خاطره تلخ نیفتم…
منظورتون روانپزشکی هستش؟
من فکر میکنم اون حس ناکافی بودن رو به دلیل در صلح نبودن با خودمون داریم. ولی سعی میکنیم ربطش بدیم به یک چیزی که شاید هیچ ربطی به این حس نداشته باشه
به ما یاد ندادن که کافی هستیم و باید خودمونو دوست بداریم
منظورم علم پزشکی در کله . هر چه قدر هم مطالعه میکنی باز هم گیج میمونی و این برای بعضی مدلهای شخصیت سخته تحملش
چقدر زیاد درکتون میکنم
خدا نکنه شما که خوبید با سوادید
هنوزم برای دنبال کردن علایقتون دیر نیست.
دیگه خیلی خستهام