دیوونگیهای من این قدره که دلم میخواد ایرانی باشم تا شعر فارسی رو بفهمم. فرانسوی بلد باشم تا بینوایان رو به زبون اصلی بخونم و آوازهای مریل متیو رو خودم بتونم درک کنم. عرب باشم تا صدای ام کلثوم و عبدالحلیم حافظ و ... رو موقع خوندن بفهمم...
آدم در آن واحد خیلی سخت میتونه همه اینا باشه
واقعا خستهام. تمام روزم رو دارم کار میکنم. صبح فشار خودم رو گرفتم رسیده بود به ۹ روی ۶ و سردرد داشتم. خواب آلود بودم و سردرد داشتم. بدنم هم کوفته است و البته مدتهاست سرماخورده ام ولی جنس این خستگیم فرق داره. پیشی هم گمونم داره میمیره. نمیدونم چرا هی دندوناش رو روی هم میسابه. زندگی آدم خیلی طویل و خسته کننده و بینمکه.
دکتر مکری عزیز
میخواستم بگم واقعا فقط برای گوش دادن به کل سخنرانیهاتون هم پشتکار ،هوش و اراده و برنامهریزی مناسب و کافی ندارم. برای من سواله شما چه جوری این قدر تمیزید؟ بعد اینایی که از سمپادی بودنشون هم استوری میذارن چه جوری جرات میکنند خودشون رو نخبه بدونن
بعد از ظهرها خسته و خواب آلودهام. دلم نمیخواد از جام بلند بشم و کاری بکنم.دلم خلوت میخواد. خیلی سکوت و خلوت میخواد. یه چیزی شبیه توی کپرها زیر بارون اون سال جایی که دیگه یه شال پیچیدم دور گردنم و یه کلاه بافتنی پوشیدم و نشستم دم در به تماشای نبودن آدمها و شر شر قطرهها و بوی حصیر و خاک.مثل اون عصری که سال بلوا رو پشت میز کنار چای و مستوک میخوندم و بلبلهای خرما دور و بر پرچین سر و صدا میکردن.
دلم یه همچین آرامشی میخواد که از هیچ نترسیدن به خاطر از دست رفتن همه چیز باشه.
دلم ساده دلی و زودباوری میخواد.باور این که میشه دوست داشت و دوست داشته شد و شاید فقط این که بلند شم و رو به روی خاطرههام بایستم و دلم نلرزه.
جدیدا بعد از این که از درمانگاه بر میگردم همین که مقنعه رودر میارم حس میکنم موهام ریخته و کچل وچرب شده…و خودم هم خیلی زشت شدم. قبلا مقنعه میپوشیدم این قدر زشت نمیشدم :)))))