در حقیقت وهمی هست که با رسیدن به کسی یا جایی یا چیزی خوش و خرم میشویم ، چنین مقصدی وجود ندارد ولی اگر بخواهی بدانی دلیل درد و ناخوشی تو چیست دقیقا همین آرزو و خواسته مایه رنج توست.
پ.ن. توی راه برگشتن به خانه دیدم یه مادری داشت با دخترش از دبستان میومد و موها و مقنعه اون رودرست میکرد درست تو همون کوچه محلهای که یک روز مادر من با من همین کار رو میکرد و حالا من تنها بودم یعنی تصویر آینده کامل نیست اون بچه وجود نداره و در عوض من فقط در خیال دختری دارم.
پ.ن.۲. دو تا بچه خیلی ناز افغانی تو اتوبوس نشسته بودن یکی پسر یکی دختر کلاه صورتی پشمی و پوست سفید و چشمهای تیلهای عین عروسک چینی
امشب یه کم بدخواب شدم متوجه شدم که از چیزی نگران و مضطربم. فکر کردم چی میتونه باشه و متوجه شدم اون چیز تصویر من در چشم دیگرانه. بعد از خودم پرسیدم اگر تصویر من در نظر بقیه مقبول نباشه چرا ناراحت میشم؟ احتمالا دلیلش اینه که خودم از خودم مطمئن نیستم. دلیل این عدم اطمینانم چیه؟ یه بخشی احتمالا بر میگرده به وسواس و کمال گرایی و یه بخش دیگه شاید به نداشتن برنامه مطالعه منسجم که خیالم رو راحت کنه از این که هر کاری لازم بود و میتونستم انجام دادم. پس اول نباید به تصویر ذهنی خودم از خودم فعلا زیاد بها بدم چون عزت نفسم پایینه و دوم باید برای ارتقا و رشد شخصیم تلاش کنم تا ریشه اضطراب سوزانده بشه
جمعه شب شد و من کج خلقم. خانواده دارن مهمونی میبینن. یه کم قبلش فیلم پیکاک کیلیان مورفی رو دیدم. خیلی بی حوصلهام.
پ.ن.۱. بچهها جدی منتور داشتن برای زندگی روزمره رو باید عادی سازی کرد. من نیاز دارم یکی بیاد برای ادامه زندگیم برنامه بریزه. به نظرم بهره وری بزرگترین اصل شادکامیه.
پ.ن.۲. کاش گلدوزی بلد بودم.
پ.ن.۳. هیچی از سیاوش نمینویسم دلیلش اینه که حالش افتضاحه.
پ.ن.۴. یه رف چوبی خریدم برای کتابای جدیدم میزم خیلی مرتبتر شد ولی ذوق نمیکنم چرا.
امروز صبح با تردید ودودلی رفتم بیرون از خونه. درمانگاهم رورفتم. مریض دیدم. سوار اتوبوس شدم رفتم کارگزاری بیمه. برگشتم خونه. صبحانه خوردم. خسته بودم دراز کشیدم. یک ساعتی خواب بودم. پا شدم ناهار خوردم. دلم یه بستنی بزرگ خامه دار میخواد که قاشق هم کنارش باشه تا گلوم خنک بشه.
خوب مثل بنی بشر خواستم مریض تموم شد برگردم خونه که یهو ببین چه خبر شد؟ یه مریضی رو که پاش رو یه عده شکسته بودن و اونم با ویلچر رفته بود وسط بولوار و بد و بیراه میگفت به خانواده رفتم کنار بولوار کشوندمش عقب .زنگ زدم ۱۱۵ ...بچههاش یه طرف مادرش اون ور شوهرش اون ورتر هیچ کسی حریفش نبود...حالم بد شد بعدش رفتم تو یه مرکز خرید نشستم رو نیمکت موسیقی گوش دادم...مارشمالو خریدم و ساندویچ. تو راه گاز زدم برگشتم...
سرم درد میکنه.دلم خیلی گرفته
پ.ن. امیدوارم سازندگان اون برنامه که به همه کفن هدیه میدن یه جایی بمیرن که نه گور داشته باشن نه کفن چه قدر بدند چه قدر بد