گاهی وقتها نوشتههام بهم کمک میکنن که چیزایی رو که فراموش میکنم دوباره به یاد بیارم. به فکرم نظم میدن و از اضطراب دورم نگه میدارن. نوشتن در این جا حتی در انتخابهای مهم زندگیم اثرگذار بوده. کمکم کرده بهتر با مردم ارتباط برقرار کنم و حتی وقتی کارکرد حل مساله رو کنار بگذاریم حمایت عاطفی ای که نیاز داشتم رو از این جا هم گرفتم. اینه که نبودن وبلاگ آزارم میده. وقتی نمینویسم تحمل تنهایی برام سختتر میشه. با این همه هیچ چیز جای ارتباط واقعی با آدمها رو نمیگیره. وقتی امروز با دوستم حرف میزدیم و حتی شوخی میکردیم و میخندیدیم بغض ته گلوم بود. خیلی وقت بود که با کسی واقعا درد دل نکرده بودم و کسی کمکم نکرده بود.احساساتی که فکر میکنیم از پسشون براومدیم و مدیریتشون کردیم وقتی فقط سرکوب شدن ممکنه فقط با یه سلام و احوال پرسی ساده سرازیر بشن به خودآگاهی
احساساتی که فکر میکنیم از پسشون براومدیم و مدیریتشون کردیم...
زندگی برای من سراسر رنج بود و خوشبختی یک علامت سوال و سوتفاهمی بزرگ و تنهایی کابوسی که همیشه بهمراه من بوده و هست ،دردی بی درمون!
یادم باشد
حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد
راهی نروم که بی راه باشد
خطی ننویسم که آزار دهد کسی را
یادم باشد که روز و روزگار خوش است
همه چیز رو به راه و بر وفق مراد است و خوب!
تنها دل ما، دل نیست!
ان شالله سلامت باشید. خیر نظر هیچ خواننده ای من رو آزار نمیده. نمی خوام پاسخ من روی ایده اصلی نویسندگان اثر بگذاره.
خانوم دکتر، با خوندن این پستتون تصمیم گرفتن برم به دیدن پری. دلم واسه دردل کردنهامون تنگ شد.
چه کار قشنگی!