چگونه فکر می کنی پنهانی و به چشم نمی آیی؟
تو که قطره بارانی بر پیراهنم
دکمه طلایی بر آستینم
کتاب کوچکی در دستانم
و زخم کهنه ای بر گوشه ی لبم
مردم از عطر لباسم می فهمند
که معشوقم تویی
از عطر تنم می فهمند که با من بوده ای
از بازوی به خواب رفته ام می فهمند
که زیر سر تو بوده است
نزار قبانی
کلمات چه قدرت جادویی ای میتوانند داشته باشند. همین چند سطر کافی است که انسانی را از سرخوشی لبریز کند. با این همه ما کلمات را از هم دریغ میکنیم. حیف ومیل میکنیم . بریز وبپاششان میکنیم جوری که دم دستی و بی ارزش جلوه کنند.
من که دیگه این شعر و موسیقی ها رو باور نمی کنم حالم رو عوض نمی کنه
مثل لش مرده افتادم یه گوشه نه حموم میرم نه مسواک می زنم نه هیچ کار درست و درمونی می کنم
ماهش جان یه روز پاشو بیا مطب یکی مث من شاید روحیهات بهتر بشه