تازه که درسم رو تموم کرده بودم یه کلاس آموزش آشنایی با هذیان و توهم برای پرسنل بیمارستان گذاشتم که دارم حسرت میخورم که سال اول دستیاری کسی این جوری بهمون درس نداده بود... به نظرم این که من رو تو اوج درس خوندن فرستادن تبعید خیلی اتفاق تلخ و دردناکی بود. تازه داشتم شکوفا میشدم که پاییزم رسید...
پ.ن. اینترن سهمیهای سابقمون شده رزیدنت نورولوژی آنفالو کرده :) چی بگم والا...
امروز از بیمارستان رفتم مطب و روز قبلش کلیدام رو روی در اتاق جا گذاشته بودم. رفتم اونجا هر چی گشتم کلیدام نبود برگشتم خونه کلیدای زاپاس روبرداشتم بردم در مطب رو باز کردم نشستم خوب که ساکن شدم معلوم شد جلسه آنلاینمون کنسله
الان بیدارم در حالی که ساعت ۴ و نیم صبحه. اعصابم خرد و خاکشیره الکی و بیخود و بیجهت. حوصله فردا که در واقع امروزه! رو ندارم. سرماخوردگی کلافهام کرده. زندگی خستهام کرده. ترس از فرداهای مشابه خستهام کرده. دلم یه شوقی مثل ذوق کنکور قبول شدن در شهر و رشتهای که دوست داری رو میخواد یه چیزی مثل بستنی وسط تابستون کویر...میخوام از اینی که هستم خلاص بشم... پوست بندازم و فرار کنم... هیچ چیزی دیگه حالم رو خوب نمیکنه. مصاحبه سروش صحت با علیرضا قربانی خوب بود ولی فقط به یادم میاره که خیلی تنها بودم.
تراپی خوبه ولی به قول بیگلی بیگلی شکم پر کن نیست...روانم خیلی لاغر شده ...
پ.ن اول
وقتی بلد نیستی چیزی بگی سکوت کردن رو باید یاد بگیری
پ.ن. دوم
نظر غیرمحبوب : فروغ فرخزاد رو دوست ندارم