این چند روزه همهاش دلم میخواست برم گشت و گذار و امروز درست همون موقع توفان پاشدم رفتم بازار وکیل و غرق عطر شدم بدون اغراق و یه جاعودی هم خریدم منتها وقتی برگشتم هر چی پیاده روی کرده بودم با خوردن کوفته سبزی و سنگک و بعدش هم شکلات خنثی کردم. از عصر هم علیرغم مصرف کلیه آنتی هیستامینهای خاورمیانه سردرد و عطسه و خشکی چشم و اینا دارم. دمنوش زوفا و پنیرک و زنجبیل و استوخدوس هم نوشیدم! ولی الان اصلا مجبورم به خاطر درد سمت چپ سرم چشم چپم رو ببندم مثل خر پسر هوشیار که چشم چپش کور بود پای راستش می لنگید و بارش گندم میبرد( کتاب سوم دبستان دهه پرشکوه ۶۰)
پ.ن:
Life is a burden, an absolutely heavy one