احساس میکنم قلبم سنگین شده . وقتی برام از دردها و رنجها میگن به اندازه کافی رنج نمیکشم! والا که نوبره این حس و حال. من از این که گاهی از این که وقتی مراجع به گریه میافته یا خاطره خیلی تلخی رو تعریف میکنه یا حتی جای زخمی رو نشونم میده به قدر کافی ناراحت نمیشم احساس عذاب وجدان میکنم.،،
مینویسم که برای روانکاوم بگم…
خودم فکر میکنم این در اثر اون سوپرایگوی تنبیهگر بالای سرمه …که فکر میکنه من آدم دورو و خودخواهی هستم و همه چیز رو غلیظ جلوه میده
قرار نیست من همدردی کنم باید همدلی کنم ولی گاهی مرزها تو ذهنم مغشوش میشه
پ.ن:
تو بیمارستان خلیلی زمون جوونیمون یه وعده غذایی بود به اسم نیمه شبی ( یه دونه تخم مرغ آب پز یا یه برگ کالباس یا حلوای ارده با یه تکه نون ) و ما اون قدر خسته وگرسنه و بیدار بودیم که مینشستیم تو یه اتاق کوچولو با نایف جراحی تخممرغ رو قاچ میزدیم ( چون کارد وچنگال نبود) و میخوردیم… خدا رحمت کنه این همکارمون رو که اولین بار این کار رو یادم داد…امشب خیلی به یادش افتادم….تو زندگی کوتاهش درد زیاد کشید.
درستش مگه همین نیست؟
چرا ولی حس خوبی ندارم
سلام لیلی جان. راستش من هم اوایل کارم برای درد بیمار خیلی غصه بیشتری میخوردم ولی الان انگار مغزم بیحس شده .هر کار بتونم دریغ نمیکنم تا درد مریض از بین بره و همدلی هم میکنم ولی دیگه مثل اوایل کارم درد بیمارا توی سرم آژیر خطر راه نمیندازه. گاهی به خودم میگم انگار دارم تبدیل به ربات میشم.
سلام فکر کنم بیشترمون همچین تجربههایی داریم. آدم ترس برش میداره که نکنه ربات بشه ولی فرق درست همینجاست که همه توانمون رو میذاریم برای حل مشکل بیمار
لیلی جانم.قربان ید با کفایتت شوم.من یک پرستار بودم که جبهه رفته بود و زخم گلوله را دیده بود و پنسمان کرده بود.پسرم در سن 4 سالگی حین بازی با پسر عمه اش در هانه آنها در شهر تهران به زمین خورد و سرش (لا به لای موها)چاک خورد و خون جاری شد.من بلافاصله با قیچی موهاشو چیدم تا مقدار بریدگی در اثر برخورد را تعیین کنم و بلافاصله محل خون ریزی را با گاز فشار داده از طبقه سه با پله آوردیمش پایین و بردیم کلینیک شبانه روزی و طبق بر آورد خودم چهار تا بخیه خورد .هنوز پس از 35 سال خواهر شوهرم میگه انگار دلش از سنگه .هیچش نبود که سر بچه اش خون میاد.
گاهی افراد از بیرون ماجرا متوجه نیستن شما چه اندازه تلاش کردید تا در این شرایط به هودتون مسلط باشید و نجات بخش باشید. بخشی از کارآمدی همه ما در همین کنترل هیجانی پنهان شده . حرف مردم مهم نیست. شما خانم بسیار مهربان و مادر بسیار دلسوزی هستید
لیلی جانم
اگر با هر بیمار به اندازه “کافی” رنج بکشیم، کار ما و بیماران ، زار می شه
کاملا همین طوره
به نظرم مغز اونقدر هوشمنده که خودش از یه جایی تصمیم میگیره برای همدردی کردن سقف تعیین کنه وگرنه ما پزشکا باید صبح تا شب بشنویم و شب تا صبح گریه کنیم برای تمام رنج بیماران مون..
طبق تئوریهای روانکاوی همینطوره.حرفهای شدن ما یعنی این که برای این که بتونیم دوام بیاریم یاد بگیریم که همدلی کنیم نه همدردی ولی اخلاق عمومی جامعه انتظار داره ما هم گریه کنیم
سلام لیلی بانو جان. صبح بخیر.
من هم این احساس رو تجربه کردم که انگار به قدر کافی مشکل طرف مقابل رو درک نمیکنم.
ولی این فقط یه احساسه. واقعی نیست.
چون بعد از مثلا دیدن اتفاقی که فکر میکردم متاثرم نکرده یهو مثلا دیدم فشارم افتاده، حالم خرابه.
البته بهتره که آدم عمیق نشه در درک مشکلات بقیه. خدا فقط به اندازه تحمل مشکلات خودمون، صبر و توان داده.
سلام آخه من سالهاست چیزیم نمیشه