مدتیه دارم به معنای کلمات بیشتر توجه میکنم. مثلا به کلمه وطن دقت کنید. از کجا معلوم شده که چه کسی هم وطن منه و چه کسی نیست وقتی مرزهای امروزمون قدمتش این قدر کمه و چرا باید آدم انسانیت رو فدای حفظ مرزها بکنه و مثلا روی همنوعش اسلحه بکشه ؟
در یکی از اساطیر یونان اورفئوس همسری داشته به اسم ائوردیکه که موقع گریز در جنگل مار میگزدش و راهی جهان پایین « عالممردگان» میشه. اورفئوس باچنگ نواختن رضایت هائدس رومیگیره که ائوردیکه « شاید هم یوریدیس» رو به عالم بالا برگردونه مشروط بر این که قول بده موقع راه رفتن ائوردیکه پشت سرش راه بره و اورفئوس حتی یه بار هم پشت سرش رو نگاه نکنه که البته میکنه و ائوردیکه می میرد وبرای همیشه به عالم مردگان منتقل میشه
به خودم میگم اگه پشت سرت رو نگاه کنی همه چیز رو از دست میدی
باز توی مترو هستم و دارم فکر میکنم به این که چرا باید همچین موقعی سرعت اینترنت رو این قدر کم کنند که حتی سایت بیمه هم با دنگ و فنگ باز بشه. رو به روم دو تا دختر نشستن یکی موهاش مشکیه و یکی خرمایی، یکی صندل پوشیده اون یکی کفش اسپورت با هم دوستن . اون که موهاش خرماییه اعتماد به نفسش بیشتره و اون یکی انگار میخواد شبیه دوستش باشه. روی هم شاید ۳۲ ساله باشن. من از جمع زندگی این دو نفر سن بیشتری دارم ولی به نظر میاد اونها بزرگترن…
احساس میکنم قلبم سنگین شده . وقتی برام از دردها و رنجها میگن به اندازه کافی رنج نمیکشم! والا که نوبره این حس و حال. من از این که گاهی از این که وقتی مراجع به گریه میافته یا خاطره خیلی تلخی رو تعریف میکنه یا حتی جای زخمی رو نشونم میده به قدر کافی ناراحت نمیشم احساس عذاب وجدان میکنم.،،
مینویسم که برای روانکاوم بگم…
خودم فکر میکنم این در اثر اون سوپرایگوی تنبیهگر بالای سرمه …که فکر میکنه من آدم دورو و خودخواهی هستم و همه چیز رو غلیظ جلوه میده
قرار نیست من همدردی کنم باید همدلی کنم ولی گاهی مرزها تو ذهنم مغشوش میشه
پ.ن:
تو بیمارستان خلیلی زمون جوونیمون یه وعده غذایی بود به اسم نیمه شبی ( یه دونه تخم مرغ آب پز یا یه برگ کالباس یا حلوای ارده با یه تکه نون ) و ما اون قدر خسته وگرسنه و بیدار بودیم که مینشستیم تو یه اتاق کوچولو با نایف جراحی تخممرغ رو قاچ میزدیم ( چون کارد وچنگال نبود) و میخوردیم… خدا رحمت کنه این همکارمون رو که اولین بار این کار رو یادم داد…امشب خیلی به یادش افتادم….تو زندگی کوتاهش درد زیاد کشید.
نوشته
اگر دو هفته هر شب به مدت ده دقیقه بنشینی اتفاقی رو که امروز برات افتاد و زیاد دوستش نداشتی روی کاغذ بیاری و هیجان و احساسی رو که تجربه کردی جلوش یادداشت کنی و بعد از خودت بپرسی آیا میشه به این موضوع از منظر دیگهای نگاه کرد؟
باعث میشه حالت بهتر بشه
یعنی
بلاگنویسی این قدرها هم کار عبثی نیست.
پ.ن.۱:
همین جوری که تست استیپو آر رو میخونم حس میکنم شخصیتم از همه نظر داغونه
پ.ن.۲:
تجربه زیادم در طبابت رو عرض میکنم خدمتتون: هرگز کاری رو خارج از چارچوب وظایف و قوانین اقتصادی صنفی انجام نده. ارزش کاری که کردی لوث میشه