گاهی هم آدم بدشانسه یعنی کوتاهی نکرده ولی بدشانسه. گاهی هم کوتاهی کرده ولی نه دیگه تا این حد.
اومدم اتاق پشتی که سر و صدا کمتره.
آفیس لپ تاپم دیگه کار نمیکنه.
میخواستم فرمت کارلات رو برای پرونده مطب تایپ کنم.حس میکنم داستانهای بیماران رو فراموش میکنم…
نمیدونم چرا با وجود نبود بیمار باز هم یادم میره و در حال تکمیل جهاز مطبم.
میدونین تا بن استخوانم روانپزشکم و اصلا هیچی دیگه نمیتونم باشم و از این متنفرم…شده شبیه عشقهای یکطرفه.
پ.ن.۱:
کاش کوهات زنده بود. روانکاو ایدهآل منه…
پ.ن.۲:
از یکی از شما که نخواسته نامش فاش شود خیلی خیلی ممنونم و خیلی شرمندهاش هستم…
پ.ن.۳: یکی از سامانههای ویزیت آنلاین زنگ زده که بیا عکس پروفایلت رو تغییر بده. گفتم بابا من کلا همینم. عکس بهتری ندارم. از ویزیت آنلاین هم خسته شدم.
یه سریال ترکی فیلیمو داره به اسم خانواده که گذاشتم خانواده ببینن. انگار دختره روانشناسه. خودم فقط صداشون رو گاهی میشنوم.
امروز کارت بانکیام رفته بودن تو آستر کیفم وتو مغازه پیداشون نمیکردم مجبور شدم با موبایل کارت به کارت کنم. بعد صاحب مغازه میگفت تا پیامکش نیاد برام نمیشه بری. هم عکس رسید رو نشونش دادم هم پیامک بانک خودم ولی خوب راضی نمیشد. دیگه هیچی میخواستم خرید رو بذارم تو فروشگاه و برم که بالاخره درست شد.
پی نوشت:
دلم تنگ شده
امروز همچون دیوانگان به خاطر این که دلم تنگ شده بود بعد از دست کم ۷ سال رفتم بیمارستان نمازی… از در که وارد شدم از دیدن اون همه رستوران و مغازه و کتابفروشی تعجب کردم. غمانگیزش این که اون درخت تنومند دوست داشتنی روخیلی خیلی هرس کردن که دیوار بیارن بالا و دفتر بخش رادیو رو بردن کنار مزار مرحوم نمازی و اون شیر قشنگ نمازی رو ندیدم. چون خیلی دلم گرفت تالار اقبال رو هم نرفتم ببینم…ورودی نمازی به خلیلی رو هم بستن … کتابفروشی مرکز نشر روهم آوردن اون طرف ورودی سمت باغی که مهد نمازی بود و من موفق به پیدا کردن در ورودیش نشدم. احساس میکنم برای ادامه زندگی قدیمی واز مد افتادهام. هیچ کس دیگه تو شهر نمونده. همه همکلاسیام رفتن
پی نوشت: یه چند جا رفتم خرید وفروشندههای خانم و جوان بسیار سرد و بد و بیحوصله برخورد کردن…
امروز به منشی هم گفته بودم نیاد. خیلی راحتبودم .
لباسها رو شستم و هیستوری شیت رو آوردم بنویسم بدم چاپخونه…حوصلهام نیست اصلا.
از صبح سه بار سرم رو شستم از گرما …
یه قالب اینستاگرام سفارش دادم ولی نه بلدم ازش استفاده کنم نه حوصلهاش رو دارم که ادوب فتوشاپ نصب کنم و این جلفبازیها…
حتی نمیدونستم یه چیزی هست به اسم رینگ لایت
یکی اسم بچهاش رو بذاره سورنا و جوری تربیتش کنه که دوستش داشته باشم…نیکا و نیلا هم قشنگه.
سه تا کار هست که اگه انجام بدم درست میشم
باشگاه رفتن
تراپی رفتن
رژیم گرفتن
ولی… فقط تو ذهنمن هیچ وقت عملی نمیشن