امروز از بیمارستان که داشتیم بر میگشتیم توی ماشین متوجه شدم که نابلدترین و ضعیفترین بچه خونه هستم. حضور و غیابم برای کسی مهم نیست. طبق دستور خانواده یه کارهایی رو انجام میدم و طبق دستور خانواده یه رشتهای رو تو دانشگاه خوندم که هیچ وقت با روحیاتم جور در نیومد.خانواده حتی دوست دارن پنهونم کنن و ازم حرف نزنن .احساس میکنم به همه فامیل بدهکارم که موفق و خوشگل وپولدار و خوشبخت نیستم و رفتم رشته تخصصی رو انتخاب کردم که با کل فامیل در تضاد بود…واقعا فکرای مسخرهای توی سرم دارم.کاش خدا هیچ وقت به آدم چیزی رو نده مگر قبلش طرز استفاده ازش رو یاد بده از جمله فرزند …
در حاشیه ماجرا : خوشحالم که کتاب نورولوژیک اگزم دی مایر رسیده به دستم و از اون طرف احساس گناه میکنم که خریدمش وقتی به درد نخور و الکی و مزخرفم…