بعضی وقتها هم حرفم میاد. دلم میخواد مثل قدیمها نمرهگیر تلفن را بچرخانم و برای هر رقمی یک دور بزنم و صدای قرقر قر شمارهگیر قبل از الو گفتن دوست بیاید. سیم تلفن هزار تا پیچ بخورد و دستم عرق کند از گرفتن گوشی . بعضی وقتها هم حرفم میاد شاید کلمهای برای گفتن نداشته باشم ولی دلم بخواهد در سکوت کنار تو به چنار کنار یک امامزاده قدیمی نگاه کنم و فقط نفس بکشم. گاهی وقتها هم حرفم میآید و هر چه بین تماسها بالا و پایین میروم نمیتوانم قلبم را وادار کنم که چیزی بگوید. گاهی وقتها این قدر حرفم میاید که خیال میکنم شاعری چیزی هستم و بعد دو صفحه پوشکین . مایوکوفسکی چخوف یا داستایوفسکی میخوانم و حساب کار دستم میآید .