تو عمق این شب تاریک که سقف آسمون سوراخ شده و بارون بهاری شرشر میریزه ؛ روی کاناپه نشستم و به تکرارنشدنی بودن این بهار فکر میکنم. به این که یک سال حوالی این روزها بود که رفتیم گلابگیری و اونجا هم ته دلم این حس تنهایی عمیق در جمعی که از جنسشون نیستم رو داشتم. انگار من تو یه حباب شیشهای معلق بودم که امکان تجربه کردن هر چیزی رو ازم میگرفت. من در اون فیلم ۴ ساله خیلی خوب نقش بازی کردم و اوج بازیم تو اون روزها بود.چه ایمپاستر سندرم باشه چه بقیه ماجراها یه حقیقت رواصلا نمیشه انکار کرد و اون اینه که من تنهام و بر خلاف چیزی که قبلا فکر میکردم علت این تنهایی خود منم. منی که از مجاورت انسانها خسته میشه.
خودم تنها تنها دلم چو شام بی فردا دلم
چو کشتی بی ناخدا به سینه دریا دلم
به سینه دریا دلم
این نوع تنهایی که من دارم جوری تقصیر خودمه که حتی نمیتونم بگم دلم تنهاست