الان که تازه اول صبحه من جون ندارم چه برسه به غروب آخرین روز هفته.
پ.ن.۱:بلند شدم ظرفهای دیشب رو شستم و چای دم کردم. به پیشی غذا دادم. در اتاق رو بستم که صدا نیاد. امیدوارم بشه یه کم بخوابم. به نظرم این کسر خواب دوران تحصیل وکار هیچ وقت درست نمیشه. یه جوری شدم که هر لحظه نیازم به خواب بیش از لحظه قبلیه.
پ.ن.۲: یادم افتاد به یک گروه سمی وبلاگ نویسان که عضوش شده بودم و اونجا حتی به سرعت پیدا کردن استیکر و تایپ کردنم گیر دادن. حتی یکی اومد گفت چرا فاصله و نیم فاصله رو رعایت نمیکنه. برای این که لابد من همسن مادربزرگ تو بودم و اون وقتها که من رفتم دانشگاه همچین چیزایی کشف نشده بود. :)))) حالا سر صبحی چیه این چیزا یادم میاد؟
ترک، آخه دوس دارم شبها رو بیدار بمونم.
من خیلی بدم میاد خواب خط قرمزمه :)
هر نفر آمد به نوشته شما ایراد گرفت نیاز به درمان روان خود دارد.درمانش را بگذارید به عهده یه همکارتان.وبلاگ شماست و به نحوی که تشخیص دهید اداره اش می کنید.
چی بگم والا. من تجربهاش رو نداشتم.
وای خواب، چقدر خواب صبح میچسبه :))) هیچ وقت نتونستم شب بیداری رو ترک کنم.
ترک یا درک؟ من خواب دم صبح رو هم نیاز دارم ولی گیرم نمیاد
کاشکی توی اون گروه عضو بودم و همشون رو قهوه ای میکردم
:)))) تقصیر خودم هم بود.
به نظرم اینا فکرای دوران pms عه.. اینکه از پستوخانه ذهن تجربه های ناخوشایندی ک حتی یادت نبود هم یهو بروز میکنه
نه متاسفانه من کلا فکرام pre and post ms همینه حتی اینترا :)))) جالبه اون موقع من متوجه نمیشدم اینا دارن اذیت میکنن :))) تا وقتی که رسما بیرونم کردن. :))))))
چای به به
:)