به نظرم تا وقتی امیدی هست که در سطح پایینتری به زندگی ادامه بدی متوجه ضرورت خروج از مرحلهای که هستی نمیشی. من سالها تخصص امتحان نمیدادم و میگفتم عمومی رو تجربه کردم و دیگه نمیخوام اون تلخی رو بچشم ولی رسیدم به بن بست به این که کاری نداشتم ؛ امکان ازدواج نداشتم؛ امکان مهاجرت نداشتم؛ هر روز هم گرفتار یه مشکل جدید بودم تو خونه. بالاخره یک روز کارد به استخوانم رسید و صفیرکشان پناه بردم به کتابخانه پزشکی و دیگه بیرون نیومدم تا وقتی تخصص قبول شدم… کاری که سالها براش دست دست میکردم رو ظرف نه ماه انجام دادم نه حتی یک سال… نتیجه خارق العادهای نگرفتم ولی از اون بن بست بیرون اومدم…
این مقدمه چینی برای چیه؟
حس میکنم الان وقت رسیدن به ناامیدی مطلقه یعنی شروع برای بهتر شدن…یه جوری از یه راهی …