امروز همچون دیوانگان به خاطر این که دلم تنگ شده بود بعد از دست کم ۷ سال رفتم بیمارستان نمازی… از در که وارد شدم از دیدن اون همه رستوران و مغازه و کتابفروشی تعجب کردم. غمانگیزش این که اون درخت تنومند دوست داشتنی روخیلی خیلی هرس کردن که دیوار بیارن بالا و دفتر بخش رادیو رو بردن کنار مزار مرحوم نمازی و اون شیر قشنگ نمازی رو ندیدم. چون خیلی دلم گرفت تالار اقبال رو هم نرفتم ببینم…ورودی نمازی به خلیلی رو هم بستن … کتابفروشی مرکز نشر روهم آوردن اون طرف ورودی سمت باغی که مهد نمازی بود و من موفق به پیدا کردن در ورودیش نشدم. احساس میکنم برای ادامه زندگی قدیمی واز مد افتادهام. هیچ کس دیگه تو شهر نمونده. همه همکلاسیام رفتن
پی نوشت: یه چند جا رفتم خرید وفروشندههای خانم و جوان بسیار سرد و بد و بیحوصله برخورد کردن…
امروز به منشی هم گفته بودم نیاد. خیلی راحتبودم .
لباسها رو شستم و هیستوری شیت رو آوردم بنویسم بدم چاپخونه…حوصلهام نیست اصلا.
از صبح سه بار سرم رو شستم از گرما …
یه قالب اینستاگرام سفارش دادم ولی نه بلدم ازش استفاده کنم نه حوصلهاش رو دارم که ادوب فتوشاپ نصب کنم و این جلفبازیها…
حتی نمیدونستم یه چیزی هست به اسم رینگ لایت
یکی اسم بچهاش رو بذاره سورنا و جوری تربیتش کنه که دوستش داشته باشم…نیکا و نیلا هم قشنگه.
سه تا کار هست که اگه انجام بدم درست میشم
باشگاه رفتن
تراپی رفتن
رژیم گرفتن
ولی… فقط تو ذهنمن هیچ وقت عملی نمیشن
سلام لیلی بانو جان.
من هم دانشگاه سابقم رو بعد از سالها بازدید کردم. انگار خاطرات گذشته مثل یه فیلم از ذهنت عبور میکنن.
سلام امیدوارم خاطرات خوشی بوده باشه
سلام شما اهل شیراز هستی؟
بله
سلام عزیزم.چه کار خوبی کردی رفتی بیمارستان نمازی و چه کار بهتری که برای ما نوشتی.چه کار خوبی کردی به منشی گفتی امروز را نیا و چه کار عالی که سه بار سرت را خیس با آب کردی .تو مث دختر کوچولوم هستی دیدنت شادم میکنه.امیدوارم یه روز هم باشگاه رفتنت را بنویسی.وبعدش تراپی گرفتن را و بعدش هم از رژیم گرفتنت بنویسی.تو برگ گل من ،نویسنده بی غل و غش با ذهن سیال هستی .زیباترینم!نوشتنت را ادامه بده.خودش کلی زیباست.آغوش من منتظر توست.چهره ات را بوسه باران میکنم.هرجا کامنتی میگذاری ،میخوانم و حظ میکنم از لطافتت.
سلام رضوان خانم مهربانم. ممنون از لطف ومحبت شما. چهقدر نازنین و بزرگوارید