میدونین این که برای امرار معاش مجبورم از کریهترین و بیروحترین مسیرها بگذرم و دم بر نیارم اذیتم میکنه. این که دیگه نمیتونم کسی، چیزی یا کاری رو دوست داشته باشم یا به آدمها اعتماد کنم اذیتم میکنه. این که مجبورم گاهی یه آدمهایی رو غمگین و ناامید کنم ولی حقیقت رو بهشون بگم ناراحتم میکنه. بیشتر وقتها حس گناهکاری رو دارم که پناه برده به دیر رهبانیت تا گناهانش بخشوده بشه ولی دلش بیرون از این دیره و قلبش گناه عقلانیش روباور نداره. حس میکنم بال پروازم چیده شده. معمولی ودم دستی به نظر میرسم و به معمولی بودن نمیتونم عادت کنم
در بعضی از جنبههای روابط اجتماعی خیلی ضعیفم…