عرض سلام و احترام به شما خوانندگان گرامی،
یک مدتی فاصله گرفتم تا دلزدگیم نسبت به فضای مجازی کمتر بشود. در این مدت اتفاق خاصی در زندگیم نیفتاده جز این که با همسایه مطب آشناتر شدیم و مطب خلوتتر شده. کنگره نرفتم و حالا باید امتیاز دونه دونه جمع کنم تا برسه به جایی. دلم میخواست تموم مدارک و تحصیلات وکتابهام رو میتونستم ببخشم به کسی وخودم دیگه نباشم اینی که هستم و برای شدنش خیلی زحمت کشیدم تا سال ۱۴۰۰ من کلی دوست و آشنای واقعی داشتم و آینده نسبتا روشنی پیش روم میدیدم. گرچه خیلی چیزها هم آزارم میداد فکر میکردم درس تموم بشه درست میشه. درست که نشد هیچی اسیرتر شدم.
آدم که شبیه یه رود خونه پرخروش باشه که نتونه به دریا بریزه احتمالا طغیان میکنه وهر چه دور وبرش هست روخراب میکنه. راه دریا رو باید پیدا کرد.
خسته شدهام؛ از همه چیز خسته شدهام حتی از نوشتن. کم کم شک به دلم افتاده که اصلا راهی برای درمان این همه رنج وجود داشته باشد.یک مشت چیز دور خودم جمع کردم تو این چند سال که مثلا درس بخونم و پیشرفت کنم ولی واقعا انگار دیگر هیچ وقت نمیشود که با فراغ بال ودرست درس بخوانم یا حتی کتابی چیزی بخوانم. از این روزمرگی خستهام و جرات رفتن به مرحله پرچالشتری را هم ندارم…