امروز در اتاق مطب رو قفل کردم وروی تخت بیمار دراز کشیدم و یک ساعتی خوابیدم. ظهر هم زودتر برگشتم خونه. بعد از ظهر هم رفتم درمونگاه و مریض خیلی کم اومد. یادم رفت خمیردندون بگیرم. یه کم سریال دیدم. تو یه چند تا وبسایت نسخه نویسی گشت زدم . شام رو آماده کردم افتادم روی تخت.خیلی حوصله فکر کردن به چیستی زندگی رو ندارم. خیلی آرزو داشتم از اول به تیپ و قیافهام میرسیدم و الکی از مردم انتظار معنویگرایی نداشتم.
چه میشه کرد؟
خوابم میاد
چرا هیچ کس به من نگفته بود خرید از دیجی رو به گنجه نسپرم؟! من نمیدونستم گنجه یه چیزی مثل صندوق پستی مجازی موقتیه باید بری بارکد رو اسکن کنی بسته خودت روبرداری حالا ببین این بدجنسا دستگاهشون خراب شده بسته رونمیتونن بذارن تو صندوقش همه ایستادن جلوی دستگاه به امید این که چراغهاش سفید بشه و بشه بسته رو گذاشت و برداشت :)))) اگر هم تا نه شب بسته رو بر نداریم مرجوع میشه.
پ.ن:
بسته رو گرفتم و الان لارنگوسکوپ دارم :))))
یه قطره الوپاتادین میخوام از دست این بلفاریت خسته شدم.سرماخوردگی ول کن نیست. در کل باید بگم که از اول پاییز تا الان پشت هم مریض میشم و فکر کنم تقصیر اون درمونگاه خیریه است که میرم.خواب و استراحت ندارم و استرس هم که ماشاالله کم ندارم...انگیزهای برای درس خواندن ندارم. یا دارم رایگان مریض میبینم یا اصلا مریض نمیاد. از اون ور هم خرج و مخارج مطب و ... کلاسهام رو شرکت نمیکنم و لاگهام رو نمینویسم. تنها کاری که میکنم اینه که تراپی میرم و گران تومان خرج میکنم براش.
آرزوی خوندن داستایوفسکی رو هم به گور میبرم...
ول معطلم جدا
داره رعد و برق میزنه. خستهام و نای رفتن به درمانگاه فردا رو ندارم. ظهر اندازه دو نفر ماکارونی خوردم. خیلی خوشمزه بود. بعدش هم رفتم ارده کنجد و شیره انگور خریدم چون کرم کنجد گیرم نیومد.
اومدم اینجا یه چیزی بنویسم ولی هر چی بنویسم انگار همون حرفهای همیشگیه.هنوز سرماخوردم و سرفه هم میکنم و هیچ پیشرفت خاصی در هیچ امری حاصل نشده ولی به هر حال هرنفسی که فرو میرود ممد حیاته و چون بر میآید مفرح ذات پس در هرنفسی دو نعمت موجوده و بر هر نعمتی شکری واجبه.
وبلاگ نویسی برای من بد نبود
اینجا با یه خانم دکتر نازی دوست شدم که خیلی مهربون و عزیزه و با این که من مثل یخ میمونم و هیچ وقت به دوستانم محبتی نمیکنم همیشه هوام رو داره.
یه نفر دیگه از سال ۹۳ تا الان انگار یه همراه معنوی کمکم کرده و هیچی ندارم بهش بگم جز این که خیلی بزرگواره و اگر نبود من گم شده بودم.
چوپان بود که اومد دانشگاه دیدنم و اگه نمیومد من هیچ وقت اون تجربیات جالب رو نمیداشتم.
سپیده موقع دفاع خیلی همراهم بود.
توی طرح که بودم رضوان جان و تراویس و بقیه از دور هم فکری میکردن.
تو این دوران بعد طرح قره بالا جون و گیل پیشی و ... اومدن تو زندگیم...
دلخوشیها کم نیست.