دوست داشتم کار نکنم و همه وقتم رومشغول کتاب خوندن و نوشتن و نقاشی باشم ولی متاسفانه با قاشق طلا در دهانم دنیا نیومدم و مجبورم کار کنم و گرنه بدترین راه برای گذران عمر کار کردن در چنین شرایط تحقیرآمیزیه . مشکلم اینه که اول از همه خودم از وابستگی به بقیه خجالتزده میشم. به نظر تقصیر خودم هم هست که غرورم زیادیه و زود عرق میکنم از شرم این که وضعم اینه. به نظرم تنها چیزی که من رو الان کاملا به عالم فراموشی میبره درسهامونه.
پ.ن.۱: تنها چیز که نه چون یه دو نفر هم هستن که موقعی باهام حرف میزنن همه چی تقریبا از یادم میره.
پ.ن.۲: فردا ولبان رو دوباره شروع میکنم. خیلی به هم ریختم.
هم اکنون نشستهام توی درمونگاه الف و یک دونه هم مریض نیومده و خدا رو شکر همه مردم ایران در صحت و سلامت به سر میبرند. بطری آب رو رسوندم به نصف تو نیم ساعت و دارم سعی میکنم یه دو صفحه کتاب بخونم لکن چون قوم و خویشامون اینجا دکتره و امکان داره من رو ببینه تمرکز ندارم و گریختم به اتاق خودم تا نره همه جا بگه من رو دیده و اینا… این کتاب جدیدمون هم حسابی عوض شده و من اصلا نمیدونم از کجاش شروع کنم
یهو یاد کتاب اجتماعی سوم راهنمایی افتادم که یه تمرین داشت باید به زبونهای مختلف دنیا مینوشتیم من خدا رو دوست دارم. از استاد هندیمون پرسیدیم تا جواب سوال رو پیدا کنیم. تودنیای امروز سه ثانیه طول میکشه جواب تمرین پیدا بشه.
پ.ن.۱: یه سری کتاب داستایوفسکی پیدا کردم. خیلی دلم می خواد مثل قدیم بخونم ولی کم طاقت و خسته و ناامیدم...
پ.ن.۲: کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت...
امروز روز آرومیه. استاد نقاش داره دیوارها رو رنگ میزنه و من توی آشپزخونه نشستم تا غذا جا بیفته. دیشب یه بیمار نوجوونی حالش خوب نبود و تا یک داشتم باهاش حرف میزدم. میگفت که فلان اسباب بازی تو حمام بهم بد نگاه کرده و این چیزا.چون صورت من غیرعادیه.
من هم بیاندازه خسته بودم و مغزم یاری نمیکرد.خانواده هم اجازه مداخله دارویی جدیتر نمیدن و دیوانه ساز واقعی شدن از بس به بچه گیر میدن .بعدش دیگه رسما بیهوش شدم. ورژن جدید کتابمون اومده و دیروز با این اینترنت نفتی دانلود کردم ولی نتونستم بازش کنم. اولین باره که روی کتاب اسم خود مولفهای اولی کتاب نیست. من عاشق این کتاب بودم.میتونم بگم قطع به یقین تو رزیدنتهامون کسی قدر خودم متن کتابمون رو از روی تکست نمیخوند. اون وقت روزگارو ببین. :)))))
قرار بود فردا برم بازآموزی انصراف دادم از خستگی و نگرانی این که کنگره کنسل شده باشه و نگفته باشند و من این راه دور رو برم و بینتیجه برگردم و آدرس رو پیدا نکنم و مارپل عوضی اومده باشه.اصلا تا آخر عمرم دوست ندارم دیگه ببینمش. باور کنید یکی از دلایلی که مانع ادامه تحصیلم میشه خاطرات ایناست. ازشون عمیقا متنفر شدم و دوست ندارم تجربه تلخ رزیدنتی و ناجوانمردانه ضریب کا تکرار بشه.
و امّا ...
توی خونه لوله فاضلاب ظرفشویی خراب شده بود و مجبور شدم کابینتها رو تخلیه کنم و تمیز کنم و... الکی الکی کل عصر گرفتار شدم. یه خورش بامیه هم درست کردم ولی دیگه به شام پختن نرسیدم. فردا هم نقاش میاد برای رنگ کردن سقف و دیوارها و ...
دلم برای بابام میسوزه...