احساس گناه میکنم. برای این که یک سری هزینههای شخصی دارم که گرونن و از پسشون بر نمیام و حتی نمیتونم ترکشون کنم. این هزینه ها بیشتر به آرزوهای علمی غیرواقعی من بر میگردن هزینههای کلاس وتراپی و کتاب و سیدی و اینا به علاوه هزینه اینترنت و گوشی مطب و فلان و اینا
هوا سرده واقعا. امروز 5 تا خودکار آبی خریدم و خوشحالم. الان چای دم کردم و غصه ام اینه که قاقا لیلی باهاش نداریم بخوریم. هفته سختی بود برام. صبح یک کلاس آنلاین شرکت کردم و آزمونش رو دادم و قبول هم شدم. با این همه حیف شد که اول کلاس رو به خاطر درمانگاه از دست دادم. کلا هر کلاسی تایم خودش باید سر کلاس باشی وگرنه بی حوصله میشی یه چیزی سر قلبم سنگینی می کنه
امروز اول صبح که درمونگاه هیچ کس نیومد. بعد رفتم یه مانتو مشکی گرفتم.موکا و کاپوچینو وکیک معینی پور !!! گرفتم بردم مطب یه دو تا مریض داشتم.اونا رو دیدم تا آخر وقت. وقت برگشتن سوار اتوبوس اشتباهی شدم ، رفتیم بولوار جمهوری و اون ورا و داشتیم از شهر خارج میشدیم که برگشتم دوباره سر جای اول سوار اتوبوس شدم. خلاصه که خیلی گیج و منگ بودم. اومدم خونه میگو پلو خوردم و گلادیاتور ۲ رو نگاه کردم.
شب شد و دوشنبه تعطیل خوشحالم هم گذشت.
دوباره از فردا روز از نو و روزی از نو. باغچه اقاقیا را نگاه کردم یاد مرحوم نوذری به خیر و آن روزهای جوانی که حواسمان نبود که گذشتند.اصلا حتی نرسیده بودم باغچه اقاقیا را ببینم از بس که درس بود و کار و سفر و سرزنش، سرزنش بی وقفه اساتیدو هشدار که مبادا جای درس فیلم ببینید و فلان و بهمان .
یک فصل کتاب را هم خواندم. هیچ کار دیگری هم نکردم جز ظرف شستن ولی همه روز مشغول بودم. این روزمرگیها کاش هیچ وقت از این بدتر نشوند.کاش راهی در تاریکی پیدا یشود روزنه امیدی و گشایشی
پ.ن. سوسن پرور چه قشنگ گفت که هیچ کدوم از استاداش یه بار هم ازش تعریف نکردن چه قدر حس کردم حالش رو...
پ.ن.۲. هر کی ندونه فکر میکنه من چه قدر کارم سنگینه که این همه شکوه میکنم نه در واقع برای آرامش عطش دارم وقتی به تعطیلی میرسم دلم میخواد بچلانمش و از ساعتها استفاده کنم و اگر نتوانم و نشود بلافاصله حس گناه سراغم میاد و بیعرضگی دائمی
در حقیقت وهمی هست که با رسیدن به کسی یا جایی یا چیزی خوش و خرم میشویم ، چنین مقصدی وجود ندارد ولی اگر بخواهی بدانی دلیل درد و ناخوشی تو چیست دقیقا همین آرزو و خواسته مایه رنج توست.
پ.ن. توی راه برگشتن به خانه دیدم یه مادری داشت با دخترش از دبستان میومد و موها و مقنعه اون رودرست میکرد درست تو همون کوچه محلهای که یک روز مادر من با من همین کار رو میکرد و حالا من تنها بودم یعنی تصویر آینده کامل نیست اون بچه وجود نداره و در عوض من فقط در خیال دختری دارم.
پ.ن.۲. دو تا بچه خیلی ناز افغانی تو اتوبوس نشسته بودن یکی پسر یکی دختر کلاه صورتی پشمی و پوست سفید و چشمهای تیلهای عین عروسک چینی