به نظرم تا وقتی امیدی هست که در سطح پایینتری به زندگی ادامه بدی متوجه ضرورت خروج از مرحلهای که هستی نمیشی. من سالها تخصص امتحان نمیدادم و میگفتم عمومی رو تجربه کردم و دیگه نمیخوام اون تلخی رو بچشم ولی رسیدم به بن بست به این که کاری نداشتم ؛ امکان ازدواج نداشتم؛ امکان مهاجرت نداشتم؛ هر روز هم گرفتار یه مشکل جدید بودم تو خونه. بالاخره یک روز کارد به استخوانم رسید و صفیرکشان پناه بردم به کتابخانه پزشکی و دیگه بیرون نیومدم تا وقتی تخصص قبول شدم… کاری که سالها براش دست دست میکردم رو ظرف نه ماه انجام دادم نه حتی یک سال… نتیجه خارق العادهای نگرفتم ولی از اون بن بست بیرون اومدم…
این مقدمه چینی برای چیه؟
حس میکنم الان وقت رسیدن به ناامیدی مطلقه یعنی شروع برای بهتر شدن…یه جوری از یه راهی …
گاهی هم دلم میخواد هیچی دلم نخواد.
الان که تازه اول صبحه من جون ندارم چه برسه به غروب آخرین روز هفته.
پ.ن.۱:بلند شدم ظرفهای دیشب رو شستم و چای دم کردم. به پیشی غذا دادم. در اتاق رو بستم که صدا نیاد. امیدوارم بشه یه کم بخوابم. به نظرم این کسر خواب دوران تحصیل وکار هیچ وقت درست نمیشه. یه جوری شدم که هر لحظه نیازم به خواب بیش از لحظه قبلیه.
پ.ن.۲: یادم افتاد به یک گروه سمی وبلاگ نویسان که عضوش شده بودم و اونجا حتی به سرعت پیدا کردن استیکر و تایپ کردنم گیر دادن. حتی یکی اومد گفت چرا فاصله و نیم فاصله رو رعایت نمیکنه. برای این که لابد من همسن مادربزرگ تو بودم و اون وقتها که من رفتم دانشگاه همچین چیزایی کشف نشده بود. :)))) حالا سر صبحی چیه این چیزا یادم میاد؟
توی فکر افتادم که برم دوره فیلر میلر بوتاکس موتاکس ببینم و با پولش کار روانپزشکی رو توسعه بدم. به این میگن ذهن فقیر….
پ.ن: از پستهای دکتر علیرضا فرنام در اینستاگرام واقعا چیز یاد میگیرم. استادای یه دانشگاه در تهران که نمیخوام نامش فاش بشه واقعا ادایی هستن انگار برای جذبشون تست بازیگری میگیرن. من رزیدنت که بودم خیلی آرزو داشتم ۵ دقیقه سر مصاحبه یکی دو تاشون باشم ولی الان… حس میکنم از همشون متنفرم آخه چرا؟!!!!! این غربال ذهنی کجاس و چه جوری می فهمه چی کار بایست بکنه
دیروز نمیدونم کی و کجا شست پام رو زخم کردم قشنگ روی سطح مفصلی دورسال «پشتی» و الان تا دمپایی میپوشم زق زق میکنه. ناهار درست کردم برای کارگرا و بقیه. از صبح علی الطلوع نشده یه دقیقه برای خودم باشم. آلرژیک رینایتیس عزیزم هم که کلا نمیذاره نفس بکشم با این همه روی زخمها رو پماد میذارم. چسب میزنم. شربت دیفن هیدرامینم رو میخورم.ناهار رو برای مامان اینا گرم نگه میدارم و شیرجه میزنم تو دنیای خواب.
پ.ن:
من همونم که یه روز میخواستم دکتر بشم تا که باسوادترین آدم دنیا بشم. آرزوم بوده یه روز که به مردم برسم. توی دانشگاه باشم استاد اونها بشم… ولی… کلا دست سرنوشت جلو پام خندق کند جای چاله