از این که تابستان داره میره و از دستش خلاص میشیم خیلی خوشحالم. از اون بادهای ملایمی که برگها رو جارو میکنند داره میوزه و لب پنجره اتاق دیگه داغستان نیست. هنوز برای کتاب خواندن خیلی خستهام ولی تصمیم دارم کمک بگیرم تا کارها رو درست تر انجام بدم.یه کیف خریدم که وسایل بیشتری توش جا بشه برای این ور و اون ور بردن ولی هیچ ذوقی برای اون هم ندارم. چه آرزوهایی تو بچگی داشتم که حتی یه دونهاش هم به واقعیت نزدیک نشد…
اگه قرار باشه من جملههایی که در اونها خودم رومورد انتقاد قرار نمیدم از گفتار ونوشتارم حذف کنم جز حمد و ثنا و مجیزگویی خودم چیزی نمیمونه. انگاری که تنها کسی که حق داره بعد از این همه زحمتی که برای فراتر رفتن از انتقاد عموم کشیدم من رومورد ارزیابی قرار بده خودم باشم و این خودافشایی مشمول همین قاعده میشه
دلم میخواد شام به اون سفرههای قدیم خونه عمهام اینا دعوت میشدیم که کف حیاط خونه قدیمیشون پهن میکردن و همونجا آشپزی میکردن وعروس خوشگلاشون پذیرایی میکردن. زندگی خیلی کلاسیک شده. دلم برای حلوا کاسههای خونههای قدیمی شیراز تنگ شده تو اون کاسه چینیهایی که نقش شبیه پر داشتن
دیروز توی اتوبوس یه خانم افغانی نشسته بود با یه بچه بیاندازه خوشگل و باهوش و خندون و تعریف میکرد که تو مترو راهش ندادن چون افغانی بوده و بهش توهینهای زشتی هم کردن. البته تبعه غیرمجاز بود ولی حرف زدن اون مامور مترو یا هر کس دیگه که بوده خیلی زشت و دور از شان بوده. کاش حالا که زندگی سخته ملتهای همزبان همدل میشدن .
خواب بودم و داشتم خواب مزخرفی میدیدم و طبق معمول تو یه محل ناشناخته گیر افتاده بودم و راه خروج رو پیدا نمیکردم. خدا خیر بده پیشی رو که بیدارم کرد. یه کم گشتم و دهان شویه استفاده کردم . مطالب شماها روخوندم. یه سری فکرهای منفی اومدن و رد شدن و بهشون اهمیت ندادم. یه تلفست خوردم. یه جایی گمانم کرنبرگ گفته بود یا کوهات که آدم نارسیسیتیک همزمان میخواد هزار نفر آدم کامل وبینقص باشه و نمیتونه و اعتماد به نفسش هی پایینتر میاد راست میگفته نمونه بارزش خود من.