امروز بعد از دیدن مریضها آرامبخش خوردم از بس ازم توقع های عجیب غریب میرفت که متخصص مغز و اعصاب و قلب هم باشم. قلبم خیلی نامنظم میزد و نگران یه مریضی بودم که تست سنکوپش مثبت شده بود و داروش رو نخورده بود و سرش گیج میرفت و من هم به خیال این که پی کار قلب رفته با خیال راحت دارو داده بودم در حالی که متخصص قلبش فوت شده بوده و اون هم نرفته دکتر…
چه خیالها گذر میکنه وگذر نمیکنه خوابی… مغزم خیلی اتفاقی داره میگرده تموم فایلهای تحقیر شدنم رواز بدو تولد پیدا میکنه دسته بندی میکنه به ترتیب الفبا. خیلی حدی حس میکنم یکی از بدترین تجربههام با استادام بوده که هرگز از ذهنم پاک نمیشه چون مرجع علمی بودن که بایست فرق میکرد.
این که حس کنی آدم موفقی نیستی خیلی خیلی رنج بزرگیه. هر کار هم میکنی در برابر اون انتظار بزرگی که از خودت داری هیچ به نظر میاد.
پ.ن.
من زندگی نمیکنم روزها روخط میزنم
مدام خودمون رو گول میزنیم. از اولین باری که محبوب ومطلوبمون رو ازمون میگیرن هزار جور ترفند و حیله ناخودآگاه به کار میبریم تا تحمل نداشتنش برامون ساده بشه. چنان زنجیرهای از خودفریبی به دور خودمون میبافیم و چنان اسیر و گرفتار هزارتوی ساختگی خودمون میشیم که تا مدتها یادمون میره مطلوب اولیه که از دست رفته چی بوده… مطلب ومقصودی که فقط در وصال اون آرام میگیریم
زندگی با آدم کاری میکنه که یک دفعه بلند میشی میبینی منتظر هیچ کسی نیستی دلت هوای کسی رو نمیکنه. برای جایی دلتنگ نمیشی و آرزوی داشتن چیزی رونمیکنی. فقط،میخوای که بگذره . انگار که هر مسیری در برابرت مسدود باشه...