هدف از درد دل کردن صرفا بیان حالات درون است

اینجا باید موسیقی دلخواهم پخش می‌شد.

هدف از درد دل کردن صرفا بیان حالات درون است

اینجا باید موسیقی دلخواهم پخش می‌شد.

چه خوشم بیاد چه نیاد الان غمگینم خیلی

اول :ایام پربرکت ولنتاین رو حضور کسانی که در زندگیشون مثل من نبودن و هم دوست داشتن هم دوست داشته شدن تبریک میگم و امیدوارم از هوای بارونی شهر لذت برده باشن. من اگر بودم به جای خرس روز ولنتاین یه حیوون گوگولی‌تر رو نماد قرار می‌دادم که جاگیر هم نباشه. خدایی چرا هیچ وقت کسی دوستم نداشت؟ :))))))))

دوم: این که این کنگره اعتیاد تهران رو اومدم برم وسعم نرسید چون بلیت هواپیما و پول چهار شب هتل و ضرر تعطیلی درمانگاه و پول تاکسی تو تهران و پول ثبت نام کنگره رو نداشتم و این واقعیته.

سوم:

این که مردم با یه ویزیت خیریه ۶۰ هزار تومانی میان که همه بیماریهای اعضای خانواده رو درمان کنن واقعا شگفت انگیزه. یعنی واقعا متوجه نمیشن به ازای هر بیمار باید جداگانه حق ویزیت پرداخت کنن یا من رو ساده و‌کمرو‌ گیر آوردن.

چهارم:

امروز عفونی نیومده مریض زونا رو برای من فرستادن که ببینم دقیقا منظورشون رو نفهمیدم...

پنجم:

ناگهان دیدم سرم آتش گرفت 

سوختم خاکسترم آتش گرفت

ششم: این درمونگاه به من ماهی سه میلیون تومان میده به ازای ۴۰ بیمار در هفته یا به عبارتی ۱۶۰ بیمار در ماه که بعضیاشون ویزیت کمیسیون میشن  :))))))))) به خدا پزشکی خواندن حماقت محض بود دیوونگی بود بچگی بود...

هفتم: 

نا برام نمونده از درمانگاه رفتن و مطب رفتن و برف و بارون خوردن دلم می‌خواد گریه کنم چرا این همه زحمت می‌کشم حتی ماهی ده تومن درآمد ندارم؟ بیایید همه گریه کنیم...


به خودم گفته بودم حق نداری به گوشی دست بزنی

دیشب اول شب که خوابم نبرد تا ۲ صبح که ملاتونین بالاخره یه کارایی کرد و خواب بد دیدم تا ساعت ۷ و نیم که بیدار شدم دیدم ابریه هوا . اومدم برم درمانگاه قطره قطره بارون می‌زد . یه تاکسی بوق زد ولی حواسم نبود پیاده رفتم . اواسط  صبح شدیدا سرد بود. حتی نمی‌شد تو ایستگاه نشست. ذهنم متلاطم بود. فکر هی میامد و می‌رفت و بسیار گرسنه بودم چون صبحانه نخورده رفته بودم درمونگاه وقتی از اونجا رفتم مطب از یه کافه شیک شکلات سفارش دادم . خدا رو شکر بد هم نبود ولی خیلی طولش داد و نی رو برعکس گذاشته بود تو شیکامون . دو سه تا بیمار دیدم و نشد چای بخورم تا ساعت ۳ بعد از ظهر.ناهار خوردم و برای مامان اسنپ گرفتم و قرص خوردم از سردرد و خوابیدم تا ساعت ۶ که پیشیم صدام زد و بلند شدم چای خوردم و به پیشی غذا دادم . هنوز هم مغزم مه‌آلود و خسته بود و کمرم درد می‌کرد.  حوصله فضای مجازی رو هم نداشتم. جواب یه سایت نوبت دهی رو دادم.یه مشت مدرک فرستادم براشون. سرخ کن فیلیپس رو  قیمت گرقتم تو دیجی دیدم از اول هفته دو میلیون نرخ رو برده بالا بی‌خیالش شدم. سنگ پای برقی و برنامه روتین پوستی مردم رو چک کردم . بعد پا شدم تخم مرغ برای شام آب پز کردم. شام که خوردیم یهو برقا رفت. شمع روشن کردیم و چراغ باتری.پیشی خواهش کرد ببرمش طبقه پایین . هیچی کاردیگری نمی شد کرد اومدم اتاقم

پ.ن. الکی دیروز مصاحبه یه قاتل زنجیری رو نگاه کردم و خوف برم داشته بود .این سریال ازازیل اصلا آدم رو نمی‌تونه بترسونه ولی اون مصاحبه ویلیام  رامیرز یا نمی‌دونم چی خیلی وحشتناک بود.نصفه شب ترس افتاده بود به جونم. ترس الکی و عاقلانه.

شب خوابهایی که می‌بینم محتواش تکرار عدم موفقیتهای روزمره خودم و خانواده است.مثلا فکر کنم دیشب فکر می‌کردم با یکی از همکلاسهای دوران عمومیم که پسر بود خیلی شدید دعوا کردم و به خانمش گفتم این بیمار دوقطبیه و بهش پیشنهاد کار دادم تو مدرسه فرهنگیان!!!! جل الخالق !!!!  خواب دیدم یکی از بچه‌های دبیرستانمون رو دیدم و بهش گفتم شما فلانی هستید؟ گفت آره و اصلا خوشحال نشد. هر چی هم خاطرات رو اومدم براش مرور کنم بی فایده بود.تو خواب خیلی احساس رنج آوری داشتم.... 


چه قدر سینمای فردین خوب است

این قسمت اکنون رو ببینید که با بابک کریمی گفتگو کرده سروش صحت. حیف از این عمری که کلا زیستم...همچنان معتقدم سروش صحت خیلی ادایی شده ولی...

 خوشم میاد آدمهایی که از سر پختگی و تجربه از شوقشون حرف می‌زنن رو ببینم.

اون حس خلسه که دکتر مکری می‌گفت میشه در دامن طبیعت بهش رسید میشه در جستجوی پاسخ پرسشها بهش رسید اون حس رو دیدم که در چشمهای آدمهای این چنینی برق می‌زنه...

پ.ن:

عجیبه من برعکس بچگیهای خودم حس می‌کنم دیگه دلم نمی‌خواد برم قونیه مثلا یا از نزدیک اهرام رو ببینم. هند رفتن که اصلا توی مخیله‌ام نمی‌گنجه بس که از چرک و پلیدی راه بدم میاد. قدیمها هوای دیدن ایتالیا رو داشتم. دلم می‌خواست شهر ممنوعه چین رو ببینم. الان جوریم که انگار همه این جاها رو دیدم. دیگه اون عطش رفتن نیست. دلم آرام و قرار گرفتن می‌خواد. 

از صدای پای تو ‌خالیه

الان که خوب فکر می‌کنم از این که این راه رو در زندگی انتخاب کردم هیچ پشیمون نیستم. طاقت مراحل پیچیده زندگی معمول بقیه رو نداشتم. این همه فضای شخصی که من طلب می‌کنم رو تو هیچ نوع زندگی دیگه نمی‌تونستم به دست بیارم. اون چیزایی که سر جاش نیست رو هم مرتب می‌کنم. 

پ.ن:

جدی وقتی نذاشتن فریدون فروغی آواز بخونه چی کار کرده؟ مثل اینه که به پرنده بگن نپر

پ.ن.۲: دیشب واقعا خوابهای بدی می‌دیدم، مثل خواب تو جنگ بودن و تیر خوردن و مردن و اینا ولی درست یادم نمیاد صبح که بلند شدم تموم تنم درد می‌کرد هر چی فکر می‌کنم هیچ اضطراب خاصی دیروز نداشتم. 

معمارباشی

تو این دنیای بزرگ فقط و فقط یه نفر هست که بلده آرومم کنه و اون یه نفر هم اون قدر گرفتاره که نمی‌رسه