بعضی از جاهای خالی واقعا پر شدنی نیستند مثل جای خالی یک دوست قدیمی که مثل خودت خسته است و نمیتونی ازش کمک بخواهی. این حس که به عنوان درمانگر باید در ازای پول به درد دل مردم گوش بدم و هیچ کس باور نمیکنه که واقعا برام مهمه رنجم میده. دوست من سالها بیدریغ شبانه روز در غربت و وطن تحمل کرده و واقعا راهکاری نیست که باهم امتحان نکرده باشیم. بیرمقم و میدونم که از این حس مزخرف عالی ترین نبودن ناشی میشه…
اصلا دیگه حرفی برای گفتن ندارم جز این که یاد گرفتن برنامهریزی و مدیریت زمان از ضروری ترین مهارتهایی بود که باید در زندگی یاد میگرفتم و اگر بهرهوری بهتری از وقتم داشتم بسیار آرامش بیشتری میداشتم. این شکلی الله بختکی و باری به هر جهت زندگی کردن نتیجه بهتری هم نمیتواند داشته باشد.
این بچه که داروهاش رو قطع کرده رفته دانشگاه مرخصی تحصیلی گرفته و تو پایگاه محلشون ثبت نام کرده. میگم خوب در آینده میخواهی چی کار کنی؟ میگه میخوام باریستا بشم برم خارج.از اون طرف به قول گفتنی با همه ما شمشیر چپ بسته و فاز استقلال برداشته. انگار داریم فیلم برادرم خسرو رو میسازیم.
رفتم تو حیاط حس کردم برای تحمل همه این چیزها خیلی خستهام. به درختهای نارنج سوخته زیر آفتاب تابستون نگاه کردم به حیاطی که زمانی صدای خنده ما و بچههای همسایه غرق شادی و روشنیش میکرد. روزهایی که تو هیچ خونهای کاکتوس و آلوورا نبود و درختای خرمالو و انگور و گل یاس تا وسط حیاط میرسیدن. حس کردم یه نفر بچگیمون رو قیچی کرد و یه دفعه همه رنگ و لعابها رفت.
گاهی اوقات فکر آدم میره پیش اونهایی که میشناخته ودوست میداشته و مجبور شده به خاطر رفتارهاشون از دوست داشتن اونها چشم پوشی کنه. این جور وقتها فکر برام به قدری واقعی میشه که سریعا رومیگردونم انگار اون آدم جلوی چشمهام باشه،حس میکنم خیلی از بیمارام از من ساختار روانشناختی سازمان یافته تر و مقاومتری دارند.
یکی از چیزهایی که آدمهای درونگراتر را سر پا نگه میداره خیاله. وقتی واقعیت دنیا به نحو بیرحمانهای آزاردهنده است خیال پناهگاه موقت امنیه.